هر روزتان نوروز! نوروزتان پیروز!

من در هر نوروزی مرغ می شوم

و روی شاخه ی درخت می نشینم

و در هر نوروزی لبم کودک می شود

و مثل بوسه ای روی دست پدرم می نشیند

 

ببینید...ببینید... مثل اینکه آسمان دریاست

و بادبادکم یک ماهی قرمز

ببینید...ببینید... ماهی قرمزم با بال ها و دم بلند و رنگارنگش

چه جوری در آسمان شنا می کند!

 

نوروزهای آینده یکی از دیگری

 بهتر خواهند بود

چشمم را می بندم

نوروزهای نردبانم را بالا می روم

و در یکی از نوروزهای آینده

بادبادکم را برمی دارم

و به دشت رو به روی خانه مان می روم

 

هرچه می دوم از این سر به آن سرش نمی رسم

و این همان دیاری است که هر شب عید

دشت و کوه و باغ و بیابانش

با آتش چهارشنبه سوری چراغان می شود

آغازی دوباره با عطر حظور تو

همکلاسی! سلام...

قبل از هرچیز به خاطرتاخیر در به روز کردن وبلاگ عذر می خوام. از همه ی کسانی که نظراتشون رو نثار همکلاسی کردن و همه ی کسانی که نگاه دوختن به لحظه ی فرا رسیدن مرگ این همکلاسی.......

چندی پیش داشتم با یه دوست در مورد رفتار بعضی از آقایون که سعی می کنن دائما خانم ها رو برانگیخته کنن و سر مجادله ی لفظی رو بازکنن؛ صحبت می کردم و نظرش رو جویا شدم. حرف جالبی زد که شاید اگه شما هم بشنوین خوشتون بیاد. این دوست من که یک پسر هم سن و سال آقایون کلاس ماست گفت: ما پسرا تو این سن و سال شدیدا احساس نیاز می کنیم به همصحبتی با دخترا و علاقه ی شدیدی هم به بحث و کل کل داریم و درست مثل فیلم خانم و آقای اسمیت و نمونه ی ایرانیش آتش بس دوست داریم که از دعوا و بحث و جدل و کل کل به دوستی و عشق برسیم!

این حرف واقعا من رو به فکر فرو برد و خیلی ازمسائل رو برام روشن کرد. امیدوارم برای شما هم همینطور باشه.

این چند مدت که گوگولی موگولی از بین ما رفته داغ از دست دادنش از یه طرف و مسئولیتی که به دوش این همکلاسی حقیر گذاشته شد از یک طرف و مشکلات و درگیری های شخصی از طرف دیگه باعث شد که نه دل و دماغ مطلب نوشتن داشته باشم و نه فرصتش!

مسئله ی دیگه اینکه این وبلاگ شده جن و همه بسم الله! هر روز یکی از دخترا مالکیت این وبلاگ رو انکار می کنه و پسرها هم همچنان در حال جستجو و حدس و رایزنی هستن برای پیدا کردن اینجانب! و چون مدرک و نشانه ای در دست ندارن بهترین روش ممکن رد گزینه است. ولی مطمئنم که به جواب نمی رسین آقایون عزیز.... چون اصلا پاسخ صحیح توی گزینه هاتون نیست( قابل توجه صبا جان که معتقده یکی از گزینه ها که اصولا دورترین گزینه است همیشه صحیحه).

حالا چه توفیری می کنه به حال شما که بدونین من کی هستم؟! مهم اینه که همکلاسی هستیم و همدیگه رو می شناسیم. حالا نگار یا صبا یا سعیده یا حمیده یا سارا یا راشین یا بهاره یا عاطفه یا زهرا یا مریم یا فائزه یا معصومه یا محدثه یا فهیمه یا....... چه فرقی می کنه؟! خدا رو چه دیدی شاید یه روز بالاخره تصمیم کبری رو گرفتم و هویتم رو فاش کردم!! کی می دونه فردا چی میشه؟!

بگذریم....... من برگشتم و دوباره اومدم تا آغاز ی دوباره رو اعلام کنم. اومدم تا از تو دعوت کنم. آره خود تو که یه دنیا حرف داری تو سینه ت. تو که فرصتشو پیدا نکردی حرف بزنی و با صدای بلند بگی که بابا منم هستم نفس می کشم حرف دارم ..................

همیشه از اینکه متکلم وحده باشم متنفر بودم. دوست دارم حرف بزنم و حرف بشنوم و چه حرفی قشنگ تر از حرف دل تو؟ اینجا به قول برو بکس گوگولی موگولی تازه گذشته خونه ی توست و می تونه خلوتگاه تو باشه یه جای دنج که همه تشویش ها و نگرانی ها و دردهات رو داد بزنی تا همه بشنون و باهات همدردی کنن. یکی از منتقدین می گفت که هدف این وبلاگ رو نفهمیده که آیا کل کل با گوگولی موگولیه یا .....؟! نمی دونم چرا اینطور فکر کرده امااصلا از اول هم اینطور نبوده فکر می کردم که خیلی روشن و واضح نظرم رو و حرفم رو صادقانه و روراست تو گوگولی موگولی نوشتم!

همکلاسی می تونه التیام بخش باشه می تونه محرم اسرار باشه یا حتی جایی برای درد دل( از نگار ممنونم که درد دلش رو فرستاد) یا حتی می تونه عامل وصل باشه( از کسانی که در این مورد به همکلاسی میل زدن هم ممنونم که بنده رو محرم دونستن امیدوارم به کسی یا چیزی که می خواستن رسیده باشن و تونسته باشم کمکشون کنم).

حالا هم نوبت توست. جای هیچ درنگی نیست همکلاسی رو از خودت بدون و حرف ها و دردها و حسرت های فروخورده ای رو که لحظه به لحظه باعث رنجت می شه با تمام وجود فریاد بزن. مطمئن باش که به گوش همه میرسه حتی اون هایی که وانمود به ناشنوایی می کنن!اصلا چرا همیشه از درد حرف بزنیم؟ چرا شادی ها و احساسات خوب و خاطرات دل انگیز با هم بودن ها و در مقابل هم ایستادن ها و بچگی ها و ....... رو برای هم بازگو نکنیم؟ مگر نه اینکه ما با هم همکلاسی هستیم و هم سن؟ پس حتما خاطرات شنیدنی زیادی می تونیم برای هم داشته باشیم. چرا فقط از دردامون بگیم؟ به قول شاعر:  

یک کوه اگر غم داری و یک جو اگر شادی آن را به قعر دره بسپار و این را نگهدارش........                                                                    خلاصه اینکه همه جوره در خدمتیم؛ اگر قابل دونستی قدم رنجه کن و حرفی اگر داری (هر حرفی که فکر می کنی دیگران باید بشنون) بگو. بدون که همکلاسی رو خوشحال می کنی.

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه ی لب ها سخن گفته ام

و دست هایت با دستان من آشناست

 بی صبرانه در انتظار شنیدن ملودی دل کوچیک و پاکت هستم.

پاینده باشی و سرافراز

کوچیک همتون

      همکلاسی   

همکلاسی.... سنت ایرانی را جشن بگیر

سپندارمذگان

 بر دلباختگان ایران زمین

شاد باد

عشق اگر روز ازل در دل دیوانه نبود         تا ابد زیر فلک ناله ی مستانه نبود

 

 

ترم اول دانشگاه زودتر از اونچه که فکر میکردم تموم شد و امتحانا پشت بندش شروع...

پارسال این موقع ها اوج درس و کنکور بود..اون موقع فکر میکردم یعنی ممکنه یه روزی من هم دانشجو بشم و کارت دانشجوییمو به بقیه نشون بدم؟  رشته و دانشگامو تصور که میکردم چون خودمو ازش خیلی دور میدیدم و میترسیدم بهش هرگز نرسم واسه همین برا خودم رشته و دانشگاههای پایینو تصور میکردم...

الهیات کاردانی پاره وقت دانشگاه پیام نور علی آباد کتول واحد گالیکش!!!!

حالا که ترم اول تموم شده و 2 تا امتحان دیگه بیشتر نمونده یاد اون روزی می افتم که نتایج کنکورو دادن.. غیر از حقوق و روانشناسی دانشگاه تهران بهشتی و علامه هر رشته و هر دانشگاهی قبول بودم... یاد اعلام نتایج نهایی می افتم..میدونستم دانشگاه تهران، بهشتی و علامه قبول نیستم... میدونستم تو همین شهری که تمام پارسال به امید ترک اون به مقصد تهران درس خوندم قبول شدم..مامان خوشحال بود..من بی تفاوت...و حتی غمگین...

یاد اون روزی می افتم که رفتم کارت دانشجوییمو گرفتم..یاد اون قورباغه ی زیر پلاستیک پرس شده...عکسم!!!

وقتی کارت دانشجوییمو دادن..بهش نگاه کردم...

-دانشجو!!! دانشجو!!! دانشجو!!! چقدر بزرگ شدم!!! بزرگ؟؟؟؟؟؟؟ نه......!!!

-باورم نیست..نه باورم نیست... پایان ترم اول دانشگاه به این سرعت و روشن کردن شمع بیست!!!!!!!!

میگن نیمسال دوم نسبت به نیمسال اول به طرز وحشتناکی سریعتر تموم میشه... میدونم تا چشامو به هم بزنم شده تیر ماه... من سال اول دانشگاهو تموم کردم... میرم سال دوم... حالا منم که به سال پایینی ها با یه غرور لعنتی و ساختگی نگاه میکنم و میگم: کوچولوها!!! ترم صفریها!!! ترم بوقیها!! هشتاد و ششیها!!!

اگه یکم بیشتر فقط یکم بیشتر چشامو رو هم نگه دارم...

 بهار 89... کلاه فارغ التحصیلی سرمه...ردای سیاه اون تنم... یه کاغذ لوله شده با یه روبان قرمز دورش تو دستمه...که بهم میگه: دیگه جات تو این دانشگاه نیست...برو بیرون!!!!

 

                      

 

ترم اول دانشگاه پرخاطره پر هیجان پر از درسهای مهم گذشت...!!!

دخترها برا پسرا اسم گذاشتن و پسرها برا دخترها... یه جنگ جنسیتی و بچگانه راه افتاد توکلاس... حتی این جنگ به اینترنت هم کشید....شد جنگ مجازی!!

ما فقط میخواستیم کنار پسرها بایستیم..نه که آنها را از تخت اقتدار2500 سالشون بکشیم پایین و خودمون جاشون بشینیم..تمام ترم با مشتهای گره کرده با پسرها کل کل کردیم....تمام ترم تلاش کردم که بگم: درسته که سهم الارث دختر نصف پسره..ولی این حقوق نیست!!! اسمشو باید بذاریم قانون...اسم رشتمون باید باشه قانون!!

همه ی آشناها با به به و چهچه نگام میکردن و میگفتن: دانشجوی حقوق دانشگاه سراسری..بابا!!!!!!

و من پا به زمین میکوبیدم که: تقدس اسم حقو لگدمال نکنین!!! دانشجوی قانونم..نه حقوق!!!

تمام ترم تو سر و کله ی هم زدیم...

 مهره های سیاه و سپید صفحه ی شطرنج نبودیم ما !!! ولی تمام مدت میخواستیم همدیگر را کیش و مات کنیم و از صفحه پرتاب کنیم بیرون...چرا به خودمان نگاه نکردیم؟؟؟ نگاه نکردیم که خاکستری هستیم؟؟؟

 

                 

 

چه خوب میشد اگر دخترها  می رفتن تو صفحه ی پسرا یا پسرا می اومدن کنار دخترا اون وقت دیگه کسی روبرومون نبود که باهاش بجنگیم!!! اون وقت شانه به شانه...سایه به سایه..نفس به نفس هم حرکت میکردیم و میتونستیم با هم پاهامونو از صفحه ی شطرنج بذاریم بیرون و دنیای جدیدیو کشف کنیم!!!

فقط کافی بود به خاکستری بودنمون ایمان بیاریم...و پرده ی مبتذل و پست جنسیتی رو بزنیم کنار و ببینیم که همه انسانیم...انسانهای خاکستری!!! اون وقت با متصاعد کردن نقطه های روشن و سپیدمون میتونستیم به سپیدتر شدن هم کمک کنیم نه لکه دار کردن و مکدر کردن هم..!!

البته همه ی ترم اینطوری نگذشت... ما به هم خندیدیم و همدیگرو دست انداختیم ولی وقتایی هم بود که همه با هم به استادا میخندیدیم...چقدر آن با هم خندیدن زیبا بود!!!

ترم اول پر بود از تازگی..غربت...

دیگه ناظمی نبود گیر بده چرا مانتوم غیر مدرسه اس؟؟؟ صدای سوت ناظم برا صف کشیدن دیگه شنیده نمیشد!!! میتونستی سرتو بندازی پایین و از کلاس بری بیرون... برا غیبتات لازم نبود عذر موجه بیاری...میتونستی کلاساتو دودر کنی به مقصد سینما...کلاس دیگه ای...هر جا که دلت میخواست...

ولی گاهی دلت تنگ میشد برا مدرسه...برا مدفن 4 سال نوجوونیت..برا زنگ مدرسه که گاهی زنگ پرواز بود و گاهی زنگ قفس...گاهی قشنگتر از نغمه ی پرنده ها..گاهی بس گوشخراش!!! برا زنگ تفریحها...جامیزای پر از آشغالای خوراکی...که هر دو هفته یه بار تمیزشون میکردیم!

برا شیطنتای دبیرستان..دنبال هم کردنا..فرار از مدرسه... برف بازیای تو حیاط... برا معلما...برا هیاهوی بچه ها... برا تک تک دیوارا..درزای آجرا... سنگفرشا... برا مهدکودک کنار مدرسه که از پنجره ی کتابخونه سرسره بازی بچه هاشو تماشا میکردی...

حتی برا گیر دادن ناظم...احضار شدن به دفتر...

تمام طول ترم به هر محفلی که میشناختی پا گذاشتی..شب شعرا...همایشها...جلسه ها...کانون موسیقی.. کنسرت..تئاتر...  تمام فیلمای آرشیو دانشگاه آمارتو داشتن... تموم فلاشای عکسا تو صورت تو میخورد..

بگذریم از اینکه شبای فرجه و امتحانی هم گذشت که تا صبح تمام علافیهای ترم رو باید جبران میکردی ..یکی فحش مولف کتاب میدادی که چرا اینقدر مطلبو پیچونده؟؟؟ یکی یه بارم میزدی تو سرت و چه کنم چه کنم را مینداختی..!!! خنده های هیستیریک شب امتحان مقدمه علم حقوق که اسم کتابش هیچ سنخیتی با محتواش نداشت!!!و تو تمام کلاساشو یا دودر کردی یا خواب بودی یا مشغول تکمیل جزوه بودی یا خوندن کتاب یا فکر...

شبایی بود که حالم از خودم از رشته ام از کلاسمون به هم میخورد... ابتذال بودن روح را در انزوا میخورد و میتراشید...

-بودن یا نبودن؟؟؟ انتخابی وجود نداشت!!!!

شبایی بود که مغموم محو ماده های قانون میشدی و وقتی سنگینی واژه ها قلبتو به درد میاورد شروع میکردی به لعنت مادرت حوا....

-آخر مادرم حوا؟؟؟ به کدامین گناه ناکرده زن شدم؟؟؟ به کدامین سیب نخورده و گندم نبرده باید مجازات شوم؟؟ تو سیب خوردی تو گندم بردی تمام زنان تاریخ باید کفاره ی گناه تو را پس بدهند؟؟

اصل مسئولیت شخصی را مگر نمیدانی؟؟؟ تو عصیان کردی چرا مجازاتت مال ماست؟؟؟

چقدر ماده ها خوب تو ذهنت مونده!!!!

ماده ی 630 قانون مجازات...1134 مدنی...1117...1114 که میگفت تو تابع بی چون و چرای مردی...ماده 1108 که میگفت تو عین یک کارمند برا کارفرما عین یه شاگرد برا اوستا واسه خدمتی که میکنی مزد میگیری...ماده ای که رابطه ی صمیمانه و عاطفی زن و مرد رو تبدیل کرده بود به یه رابطه ی تجاری...

ماده هایی که همش میگفت: پدر و جد پدری... پدر و جد پدری..

-آخه لعنتی!!! پس مادر چی؟؟؟

ماده 1170: اگر مادری در مدتی که حضانت طفل با اوست مبتلا به جنون شود یا به دیگری شوهر کند حق حضانت با پدر خواهد بود.

-آخه لعنتی! پس پدر چی؟؟؟

رنج حاملگی.. 9 ماه درد وذجر و انتظار...اون همه بیدار خوابی های نیمه شب... اون همه دل نگرونی واسه دیر کردن بچه..آیندش...مادر!!!!!!!!!!!!

 اصلا پدر به درک!!!!! جد پدری این وسط چه صیغه ای یه؟؟؟

بگذریم.......

ترم دوم چند وقت دیگه شروع میشه....

با همه ی این چیزایی که تو ترم اول برام گذشت چشم به آینده دارم....

میدونم باید این رشته می اومدم..باید تو این دانشگاه درس میخوندم...تو همین شهری که ازش فرار میکردم...

باید با این استادا..با این همشاگردیها آشنا میشدم...

باید همه ی اینا تو قصه ی حضور من تو این دنیا اتفاق می افتاد که درس بگیرم...آموزش ببینم...در فاصله دو نقطه ی  تولد و مرگ!!!

 آخر قصه هم اینکه....

پاییز تنها سهم من نیست...

لاجرم باید زرد شد       لاجرم باید ریخت!!!

نامه ی چارلی چاپلین به دخترش.............

 

چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند .

چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.

 


ژرالدین دخترم:

اینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.

نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن٬ به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تولیسدورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.
تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بینم.
شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد٬ در گوشه ای بنشین  ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بیدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پیرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین٬ رویا.......

رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه٬ فرشته ای می دیدم به روی آسمان٬ که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .

 

 

اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.

زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟



............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهایدور٬ بس

 

 

 

قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی

 

شنیدنی است‌:

 

 

داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را

 

 چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.

با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ٬ از تو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است:چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ٬ خود گریستم .

 

ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسیقی نیست .
نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ٬ آنتحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ٬ فقط این نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .

 

گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .

و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟

 


اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .

همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .

من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."

جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را
٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی یافت .
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم
٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .

 


آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .
شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند .
دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......

.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .

به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .

اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.....

توجه: سندی مبنی بر واقعیت داشتن این نامه یافت نشده است. این نامه تنها به جهت متن زیبا و بار اخلاقی آن در این وبلاگ درج شده است.

انواع ضد حال.....!

شده تا حالا اینجوری ضایه بشی؟

آره؟!!!!!!!!!   پس خدایی بد جوری ضایه شدی

الفاتحه...................!

خدا بزرگه..........

ببینمت!

چرا داری گریه می کنی؟! چی شده؟

درس نخوندی؟

هنوز شروع نکردی؟

خوب این که دیگه گریه نداره. خدا بزرگه عزیزم. همین الان  این دعا رو بخون و پاشو برو کتابتو بردار و شروع کن و ببین که چه قدر کارت خوب پیش می ره.

باور نداری؟! امتحانش مجانیه........

دعای مطالعه

خوندی؟

آره عزیزم. مطمئن باش. خیالت راحت. پاس می شی!!( البته من قول نمی دم که استاد با عیالش دعوا نکرده باشه ها!)

فقط یه چیزی...! یادت نره که این دعا وقتی اثر می کنه که حد اقل ۱۲ ساعت تا امتحان وقت داشته باشی در غیر این صورت بهت خوندن دعای پاس کردن امتحان رو پیشنهاد می کنم. همون قبلیه دیگه بابا!

پاینده باشی

خلقت زن

 

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد :( چرا این همه وقت صرف این یکی می کنید؟)

خداوند پاسخ داد:( دستور کار او را دیده ای؟)

او باید کاملاً قابل شستشو باشد اما پلاستیکی نباشد.

باید دویست قطعه ی متحرک داشته باشد که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه ی تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در آن جای دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه ی دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

و شش جفت دست داشته باشد.

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.

گفت:( شش جفت دست؟ امکان ندارد! )

خداوند پاسخ داد:( فقط دست ها نیستند، مادر ها باید سه جفت چشم هم داشته باشند. تازه به این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آن ها. )

خداوند سری تکان داد و فرمود: بله.

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کارمی کنید، از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همینجا روی صورتش است که وقتی به بچه ی خطا کارش نگاه کند، بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

(این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید).

خداوند فرمود: نمی شود !!

چیزی نمانده تا کار این مخلوق را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه ی پنج ساله را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

( اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی).

( بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام، تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحممل کند و زحمت بکشد.)

فرشته پرسید:( فکر هم می تواند بکند؟)

خداوند پاسخ داد:( نه تنها فکر می کند بلکه قوه ی استدلال و مذاکره هم دارد.)

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه ی زن دست زد.

( ای وای! مثل این که این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.)

خداوند پاسخ داد:( آن که نشتی نیست، اشک است.)

فرشته پرسید:( اشک دیگر چیست؟)

خداوند گفت:( اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.)

فرشته متاثر شد.

شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مرد ها را متحیر می کند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند.

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، (نه) نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست دلشان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند.

با این حال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پا برجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند و برای شما ایمیل می فرستند که نشانتان بدهند که چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد.

زن ها در هر اندازه و شکل و رنگی موجودند.

می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد.

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند، آنها شفقت و فکر نو می بخشند.

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و بخشیدن دارند.

 

دعای پاس کردن امتحان!

الهی...!

ادرکنی پاسا ترمی به نمرتی دهی و دوازدهی

و حفظنا من مشروطی و فلجا استادی

و لغو امتحانی بحق برفی و آلودگی جوی

آمییین!